زبان سرخ، سر سبز میدهد بر باد
مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد.
نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این ضرب المثل در مورد افرادی به کار میرود که مواظب کلام خود نیستند و باعث دردسر برای خودشان میشوند.مردی که از بد روزگار به دزدی روی آورده بود، به سراغ کارگاه حریربافی مردی رفت تا کمی پارچهی ابریشمی بدزدد و به شهر دیگری ببرد و بفروشد.
وقتی نزدیک کارگاه حریربافی شد دید چراغ کارگاه روشن است. از دیوار بالا رفت و خود را به پشت بام کارگاه رساند از دریچهی هواکش که بالای کارگاه بود نگاهی به داخل کارگاه انداخت و دید، مرد حریرباف در کارگاه تنها است و کارگرهای دیگر به خانههای خود رفتهاند. مرد به تنهایی میبافد و با خود زمزمه میکند «ای زبان سرخ! خواهش میکنم فردا مواظب من باش تا سر سبز من برباد نرود!»
دزد با شنیدن این حرفهای عجیب کنجکاو شد، سکوت کرد و منتظر ماند تا دلیل کارهای حریرباف را بفهمد. از طرفی حریری که مرد در دست داشت و آخرین تکهی آن را میبافت واقعاً زیبا و چشم نواز بود. دزد تا صبح روی پشت بام حریربافی منتظر ماند تا وقتی که دید بافت حریر به پایان رسید مرد آن را در پارچهای زیبا پیچید، لباس فاخری پوشید و آماده شد که از کارگاه بیرون رود.
دزد هم سریع خود را از پشت بام به کوچه رساند، لباسهایش را مرتب کرد و سر راه حریرباف منتظر او شد، دزد تا مرد را در کوچه دید، جلو رفت سلام کرد و شروع به صحبت کرد. بعد از احوالپرسی فهمید که مرد حریرباف قصد رفتن به دربار را دارد. از مرد خواست اجازه دهد او را همراهی کند تا از نزدیک شاه را ببیند مرد حریرباف از کاری که میخواست انجام دهد دودل بود بهتر دید که مردی او را همراهی کند و با هم به راه افتادند.
در راه دزد گفت: حال به چه قصدی به دربار میروی؟ حریرباف گفت: تو که میدانی شغل من حریربافی است. چند روزی است حریر ابریشمی با طرحی خاص میبافم میخواهم آن را به پادشاه عرضه کنم، و در عوض پولی را به عنوان دستمزد بگیرم. فقط میترسم این زبان سرخ بیموقع باز شود در محضر پادشاه حرفی بزنم که این حرف سر سبز من را بر باد دهد.
خلاصه وقتی به دربار رسیدند و به نگهبانان قصر گفتند که هدیهای برای عرضه به پادشاه آوردهاند. زود آنها را پذیرفتند و به نزد پادشاه رفتند. آن دو با هم وارد شدند و تعظیم کردند. دزد عقب ایستاد و مرد حریرباف با بقچهای که در دست داشت نزد پادشاه رسید. حریر زیبایش را از بقچه درآورد و به دست پادشاه داد.
پادشاه که تا حالا چنین حریر زیبایی را ندیده بود، رو کرد به مرد حریرباف و گفت: چنین حریر زیبا و چشم نوازی چه کاربردی دارد. حریرباف گفت: حیف است این تکه حریر را برش بزنی و لباس بدوزی بهتر است از آن به عنوان روکش چیزی استفاده کنید مثلاً روکش تابوت همایونی تا همه وقتی تابوت پادشاه را میبینند، مبهوت پارچهی روی تابوت شوند.
پادشاه عصبانی شد و با فریاد به نگهبانان قصر گفت: این مرد نادان را ببرید و سرش را از بدنش جدا کنید. پارچهی حریرش را هم آتش بزنید. حریرباف بیچاره که خیلی ترسیده بود، تمام بدنش میلرزید و مرگ را در نزدیکی خودش میدید.
در این اوضاع بهم ریختهی دربار مرد دزد که عقبتر ایستاده بود و شاهد ماجرا بود، دید اگر حرفی نزند باید شاهد مرگ مرد حریرباف باشد. اجازه خواست خود را به شاه نزدیکتر کرد و گفت: امر، امر حاکم است! ولی اجازه میخواهم چند لحظهای در مورد مرد حریرباف صحبت کنم وقتی حاکم با حرکت دستش اجازهی صحبت کردن را به او داد گفت: من دزد هستم! دیشب به قصد دزدی خواستم وارد کارگاه این مرد شوم ولی دیدم مشغول کار است و با خود زمزمه میکند. دقت کردم دیدم از زبان سرخش خواهش میکند طوری حرف بزند که سر سبزش را بر باد ندهد. حال تقصیر زبانش است که به حرفهای او گوش نکرده و حرفی زده که سر سبزش را بر باد دهد.
با حرفهای دزد و پادرمیانی اطرافیان شاه، شاه پذیرفت که از حکم سر بریدن حریرباف صرفنظر کند و در عوض او دو پارچهی حریر دیگر به شکل آن حریر ببافد تا در تزیین قصر از آن استفاده کنند. شاه بعدها پول خوبی به حریرباف در ازاء پارچههای حریر هدیه کرد. در عوضش مرد حریرباف پذیرفت تا حریربافی به دزد بیاموزد و سرمایهای در اختیارش قرار دهد تا بتواند کسب و کاری به راه بیندازد. و از آن پس حریرهایی که در کارگاه خودش بافته به شهرهای اطراف ببرد و بفروشد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}